یاس

  • خانه 
  • او بهشت را ندیده خرید! 
  • تماس  
  • خانه 

هدیه ویژه ولنتاین آقاجون به بی بی

25 بهمن 1390 توسط بیات
در که باز می‌شود آقاجان سرش را از روی کتاب بلند می‌کند. از بالای عینک مطالعه نگاه می‌کند و لبخند پهنای صورتش را می‌گیرد. از تک جمله‌ها و تک بیت‌های نابی که همیشه توی آستین دارد جمله‌ای تشکر آمیز بر لب می‌آورد. گونه‌های مادر گل می‌اندازد. آقاجان…

بولتن نیوز- آیدین نورمحمدی: خیلی وقت‌ها حسودی‌ام می‌شود به آقاجان. به آرامشی که دارد. به رابطه‌اش با مادر. هنوز که هنوز است بعد از گذشت این همه که حتی نوه‌هایشان هم عروس و داماد شده‌اند اما دم عصر که می‌شود مادر با حوصله قندان و نبات و نعلبکی را می‌چیند توی سینی. قوری را بر می‌دارد و چای هل دار را سرازیر می‌کند توی استکان و بخار بلند می‌شود. بعد سینی را انگار حاوی تحفه‌ای گران‌بها باشد با احترام دست می‌گیرد و انگاری بخواهد از بهترین میهمانش پذیرایی کند سلانه سلانه می‌رود سمت اتاق آقاجان. هیچ وقت ندیدم این کار را به کس دیگری بسپارد.

در که باز می‌شود آقاجان سرش را از روی کتاب بلند می‌کند. از بالای عینک مطالعه نگاه می‌کند و لبخند پهنای صورتش را می‌گیرد. از تک جمله‌ها و تک بیت‌های نابی که همیشه توی آستین دارد جمله‌ای تشکر آمیز بر لب می‌آورد. گونه‌های مادر گل می‌اندازد. آقاجان نبات می‌اندازد توی چای و صدای دنگ دنگ چرخیدن قاشق می‌پیچد توی سکوت اتاق و دو تایی می‌نشینند با هم به چای خوردن. و آن وقت است که به قول نوه‌ها می‌شوند مثل دو تا قناری!

آنها قطعاً نمی‌دانند ولنتاین چه جور جانوری است! یا مطمئنم توی عمرشان یک بار هم با پنجِ وارونه‌ی قرمز سر و کار نداشته‌اند. حتی نمی‌دانم عاشق شده‌اند یا نه. اما همدیگر را دوست دارند. خیلی دوست دارند. وقتی مادر خانه‌ی عالیه خانم روضه می‌رود، آقاجان مثل گنجشکی که جوجه‌اش را با گلوگه زده باشند، بال بال می‌زند. میان اتاق‌ها قدم می‌زند و کلافه است تا مادر برگردد. یا آن چند روزی که آقاجان رفته بود کربلا؛ مادر بی‌حواس شده بود، همه‌اش چشمش به در بود…

اینها را که برایم می‌گوید، چشمهایش را می‌بندد، دوباره باز می‌کند، می‌بندد، باز می‌کند؛ سر را انداخته پایین. نگاه می‌گرداند روی میز و دست آخر خودش را با تکه سیب زمینی سرخ کرده جلویش مشغول می‌کند. قطره اشکی اما از گوشه چشمش شروع کرده و آرام قِل می‌خورد از کنار بینی و حالا رسیده به گوشه‌ی لب. طاقت نمی‌آورد ساکت باشد. دوباره تکرار می‌کند: خسته شدم! انگار همه‌اش بازی است. انگار که نه. واقعا بازی است. عین تئاتری که صحنه‌اش را خودم چیده باشم و خودم هم بازی‌اش کنم. در حین بازی دلم خوش است، اما آرام نیست… دیگر دلم خوش نمی‌شود به این تئاتر با طراحی صحنه پنج‌های وارونه‌ی قرمز. به اینکه گرفتار کسی باشم که توی این بازی هر سال به چند نفر قلب هدیه می‌کند. به کسانی که هر سال یک نفر جدید دارند روبرویشان برای تقدیم عشق. متنفرم از این عشق‌های عاریه‌ای. دلم آرامش می‌خواهد، دوست دارم هر روز هدیه عشق بگیرم. حتی اگر یک استکان چای باشد. مثل آقاجان!

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 4 نظر

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: الزهرا (س) نصر [عضو] 
  • الزهرا(س) نصر

چه قشنگ بود

1390/11/26 @ 11:25
نظر از: مدرسه علمیه الزهرا(سلام الله علیها)) [عضو] 
  • الزهرا ساری
مدرسه علمیه الزهرا(سلام الله علیها))

موفق باشید

1390/11/26 @ 10:43
نظر از: قبا [عضو]

خیلی جالب بود

1390/11/26 @ 10:33
نظر از: الزهراء(سلام الله علیها) [عضو] 
  • مدرسه علمیه الزهرا همدان

سلام خیلی جالب بود ممنون
خوشحال می شیم به وبلاگ ما هم سری بزنید.

1390/11/26 @ 08:21


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یاس

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • نبش قبر حجربن عدی
  • راه و رسم طلبگی
  • شیطان طاقت 6 چیز را ندارد!!!
  • سبک زندگی
  • دل نوشته
  • حدیث اعتکاف
  • او بهشت را ندیده خرید!
  • اجتماعي

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • تماس